زیر ناخن‌هایت را پر کن

دست کشیدم به کمر پشتی صندلی و شکستگی‌ای را که سه چهار ماه پیش دویده‌بود تا وسط وسطش، زیر انگشتم پیدا کردم. ناخن انداختم لای ترکش و سعی کردم تراشه بیرون بکشم. آفتاب ناغافل چله‌ی زمستان افتاده‌بود روی صورتم و چشم‌هایم را بسته‌بود. سرم را به راست کشیدم که خورشید را پشت ستون ایوان جا بگذارم، تا چشمم مجال باز شدن پیدا کند و پیرزن را ببیند که تنبان حاج آقا را باد می‌دهد و روی بند قرمز پهن می‌کند. چشمم به پیرزن بود که کیوان از نیمکت پشتی دستش را گذاشت روی شانه‌م که نگاهش کنم که نگاهم کند که نگاه معلم را حواسم باشد و دستم را از درز بین گچ دیوار و قاب پنجره بیرون بکشم. من هم انگشتم را به حفره‌ی دماغم فرو کردم. چپ بود یا راست. انگشتم را می‌چرخاندم و کون‌برهنه دور حوض می‌دویدم و مادرم شورت به دست دنبالم می‌دوید که ریشه‌ی درخت درآمد و جفت‌پا گرفت و زمین‌گیرم کرد تا ناخن بیاندازم زیر خون خشک‌شده‌ی زخم و بازی بدهمش تا چسبناکی‌اش یواش یواش دود بشود و نیست که شد، دایره‌ی سرخی از پوستم جدا بشود و بعد کنجی پرتاب.

دست

و من دست کشیده‌بودم که فقط دست کشیده‌باشم. به چیزهایی و پسش از آن چیز دست کشیده‌بودم. به چیزهایی دست‌نکشیده و از آن دست‌کشیده‌بودم. من دست زیاد کشیده‌بودم و هیچ چیز در دست نگه‌نداشته‌بودم و دست‌خالی از همه‌چیز در خیالم به همه چیز دست می‌کشیدم و در حقیقت از آن دست می‌کشیدم.

سندروم ایمپاستر

منتظریم دانشجوی قبلی از دفتر استادم بیرون بیاید که ما برویم گزارش عملکرد بدهیم. یک هفته از استاد خبری نبود و حدس زدیم حکماً تعطیلاتی، سفری، چیزی برایش جور شده و سرش جای دیگری گرم است. امروز سرخ و آفتاب‌سوخته برگشته و می‌خواد در کمتر از دو ساعت همه‌ی ‌دانشجوهایش را سین جیم کند. از دیشب تخت سینه‌ و پهلو‌هایم گاه به گاه تیر می‌کشد. لابد بادی چیزی خورده و چاییده.

صبح یکی نوشته بود سندرومی هست به نام سندروم ایمپاستر،‌ که فرد مبتلا مدام فکر می‌کند دارد اطرافیانش را گول می‌زند. یعنی اگر کسی دچار این سندروم باشد خودش را به آن باهوشی و درستی و خوبی که دیگران فرض می‌کنند، نمی‌بیند. همان موقع که خواندن این تعاریف را تمام کردم ایمیل استاد در جواب گزارش هفتگی کارهایم به دستم رسید که گفته‌بود « گود جاب آن تسک نامبر وان اند نامبر تو» حقیقتش این بود که تسک نامبر وان سر جمع یک ساعت هم وقتم را نگرفته‌بود و تسک نامبر تو صرفاً در ذهنم انجام شده‌بود. حالا اسم چه چیز را بگذارم سندروم ایمپاستر؟

رابطه دو وجه دارد

هر چیز، هر قسمت از هر چیز یا هر سویه‌ی هر چیز را می‌شود تقسیم‌بندی کرد. می‌شود آدم‌ها را جمع‌کرد در یکی از میدان‌های شهر و دو صف تشکیل داد و دو گروهشان کرد. حالا هم می‌شود رابطه و وجوهش را ردیف کنم و به دو قسم تقسیمشان کنم. مثلاً می‌توانم افاضات کنم و بگویم رابطه دو صورت فردی و جمعی دارد. یا بگویم یک وجه درونی دارد و یک وجه بیرونی. این آخری بهتر منظورم را می‌رساند. حالا اینکه وجه درونی رابطه کجای رابطه است یا وجه بیرونی‌اش کجا بیرون می‌جهد را هر کدام از ما با لحظه‌ای فکر برای خودمان تعریف می‌کنیم. این است که لازم نیست روده‌درازی کنم به توضیح واضحات. اصل حرفم این کله‌ی سحری این است که رابطه که گفتم دو وجه دارد، یک وجهش به نظرم همیشه مهم‌تر از دیگری بوده.
همخانه‌ام سر شبی بیرون زد که برود از کارهایش با کامپیوتر یکی از دوستانش رندر بگیرد و من و خانه را تنها گذاشت. بعد چند ساعت نشستن روی مبل بلند شدم رفتم در حیاط ایستادم به پیرمردی که از کنار خانه رد می‌شد نگاه کردم و برگشتم. حفاظ در حیاط را قفل و زنجیر زدم و رفتم دستشویی که مسواک بزنم. وسط مسواک‌زدن حواسم جمع شد که باز دارم بلند بلند با خودم حرف می‌زنم، که یعنی با یک آدم خیالی حرف می‌زدم. حرفم هم بالا گرفته‌بود که «آره برای من صورت بیرونی خیلی مهمه. یعنی اونجایی که توی جمع…» وقتی گفتم «اونجایی که توی جمع» یاد فرنسیس ها افتادم و مکث کردم. یاد‌آوری پلان مونولوگ فرنسیس‌ها وسط مهمانی آدم‌های بی‌ربط، رشته‌ی نطقم را پاره کرده‌بود. تا دوباره حرفم را از سر بگیرم مسواکم تمام شده‌بود و مسخره‌بودن خودم آشکار. اما واقعیت همین است. واقعیت این است که باید بنشینم معیارهای احتمالاً معیوب ذهنم را وارسی کنم. باید ببینم بیرون رابطه چرا انقدر برایم مهم شده. باید ببینم هنوز سر حرفم هستم یا نه؟ باید ببینم چرا وقتی در جواب سوال «حالا چرا انقدر فلانی را دوست داری؟» جوابی ندارم بدهم جز اینکه بگویم «کیفیتی هست که در جمع معلوم می‌شود. کیفیتی که به خودت می‌آیی می‌بینی چقدر این آدم شبیه خودت با دیگران رفتار می‌کند. چقدر در حضورش با دیگران راحتی.» البته که در بیشتر اوقات جواب سوال را نداده رد می‌شوم چون بعدش باید توضیح بدهم این راحتی یعنی اینکه تنها یا با او در جمع بودن برایم فرقی ندارد. بگویم که یعنی لازم نباشد دامنه‌ی رفتارم را محدود یا تعویض کنم. که حتا یعنی حس نکنم دارم آزادی عملش را محدود می‌کنم. حقیقت این است که این توضیحات را قبلاً برای خودم هم نداده‌بودم. حقیقت این است که فقط می‌خواستم حالا که مچم را وسط این حرفهای تکراریِ جلوی آینه گرفته‌ام بهانه‌اش کنم برای نوشتن چیزی. برای اینکه حالا یک چیزی گفته‌باشم برای کمتر خاک خوردن اینجا.

مرغ همسایه غاز است

زمانی اینجا نوشتم که باید نوشت. هنوز هم به نظرم بهترین راه فرار کردن از یکنواختی و فراموشی نوشتن است. چهل و سه روز است که جا عوض کرده‌ام. در این چهل و سه روز حال و وضعم را با عکس‌هایم به دیگران نشان داده‌ام یا فشرده‌ی حرفم را در صد و چهل کاراکتر توییت کرده‌ام. همه چیز را خلاصه و لحظه‌ای ثبت کرده‌ام و مثلن یادم نخواهد ماند که دومین جمعه‌ای که اینجا بودم باران بارید و زیر باران سر خوردم و با باسن به زمین نشستم و همه‌ی تلاشم این بود که حالم را طبیعی‌تر از آنچه بود نشان دهم که زمین خوردنم را به حساب خیسی و لیزی بگذارند. یا آن شنبه شب وقتی شده‌بودم یکی از شش نفر آدم غریبه و وسط استقلال ابی می‌خواندم، برای هر کس که کنارم بود از حماقت‌هایم چه گفتم. یا همین چند شب پیش را باید جایی بنویسم که یادم باشد همه‌ی چیزهای ساده چطور روی هم جمع شده‌بودند و چیزی نمانده‌بود پشت پنجره گریه‌ام بگیرد که به دادم رسید و حرف‌هایم را گوش داد. و حتمن باید یادم بماند که فردای همان شب از خوشی سر جایم بند نمی‌شد و تمام راه برگشت تا خوابگاه بیخ گوش مصطفا چرند گفتم و آخر از بی‌حرفی برایش روضه‌ی شب‌های قدر آقا مجتبا خواندم.

قبل از رفتن نوشتم که نگران دو هفته‌ی دیگرم که آب‌های جابه‌جایی از آسیاب افتاده‌باشد و جایی چیزی ببینم و دستم کوتاه باشد. حالا باید بنویسم که یادم باشد به دو هفته نکشید. که یادم باشد همان روز اول که باغچه‌بان گوش دادم دیدم دستم کوتاه است و دلم تنگ شد. یا باید یادم بماند همین دیشبی که باید دستم می‌رسید، دستم خیلی کوتاه‌تر از آنی بود که خیال می‌کردم.

همین الان یکی از بچه‌های خوابگاه آمده در اتاق را می‌زند. مصطفا در را باز کرد و طرف خودش را پرت کرد داخل اتاق. می‌گوید ترش کرده و قرص رانیتیدین می‌خواهد و من پاسخ‌گویی را به مصطفا واگذاشتم. طرف از دیدن قرص هم ذوق می‌کند. حوصله‌ی این‌ها که دستم ازشان کوتاه نیست را ندارم. هر کار کنیم مرغ همسایه غاز است.