زیر ناخنهایت را پر کن
دست کشیدم به کمر پشتی صندلی و شکستگیای را که سه چهار ماه پیش دویدهبود تا وسط وسطش، زیر انگشتم پیدا کردم. ناخن انداختم لای ترکش و سعی کردم تراشه بیرون بکشم. آفتاب ناغافل چلهی زمستان افتادهبود روی صورتم و چشمهایم را بستهبود. سرم را به راست کشیدم که خورشید را پشت ستون ایوان جا بگذارم، تا چشمم مجال باز شدن پیدا کند و پیرزن را ببیند که تنبان حاج آقا را باد میدهد و روی بند قرمز پهن میکند. چشمم به پیرزن بود که کیوان از نیمکت پشتی دستش را گذاشت روی شانهم که نگاهش کنم که نگاهم کند که نگاه معلم را حواسم باشد و دستم را از درز بین گچ دیوار و قاب پنجره بیرون بکشم. من هم انگشتم را به حفرهی دماغم فرو کردم. چپ بود یا راست. انگشتم را میچرخاندم و کونبرهنه دور حوض میدویدم و مادرم شورت به دست دنبالم میدوید که ریشهی درخت درآمد و جفتپا گرفت و زمینگیرم کرد تا ناخن بیاندازم زیر خون خشکشدهی زخم و بازی بدهمش تا چسبناکیاش یواش یواش دود بشود و نیست که شد، دایرهی سرخی از پوستم جدا بشود و بعد کنجی پرتاب.